آنقدر از دست این دختر عصبانی شدم که به خودم گفتم حقش بود این بلا به سرش بیاد. جگرم آتیش گرفت. هنوز هم بغضش رو تو گلوم حس میکنم و دوست دارم زار زار گریه کنم. دختر باید این قدر احمق باشه؟ تو نیم وجبی 15 ساله چطور خودت رو راضی کردی از تهران تا کرمان بری؟ منتظر بودی چی گیرت بیاد؟ از خودت نپرسیدی بعدش چی؟
باز یه تأملی می کنم. این دختر هر چه قدر هم نادان بوده باشه، باز حقش نبود. چطور یه انسان میتونه این بلا رو سر یه دختر بیاره که با هزار امید بهش پناه آورده و حرفش رو باور کرده بوده؟ با بچه ها پچ پچ کردیم. یکی میگفت مقصر دختره بوده و حقش بوده کتک بخوره. برای چی بره به پسره و دوست دخترش فحش بده؟ من هم بودم همین بلا رو سرش میاوردم. اون یکی میگفت: ببین دختری که این جسارت رو به خودش داده و از تهران تا سیرجان رو رفته یعنی هیچی براش مهم نبوده! خودش رو برای بلای بدتر هم آماده کرده بوده! ولی من حرف اینا تو کتکم نمیره. از همه مردها متنفر میشم. حالا یه دختر نادانی کرد، انتظار من اینه یه مرد به جای اینکه مثل یه گرگ به کمینش بشینه، مثل یه منجی باشه و دستش رو بگیره و از منجلاب بکشه بیرون. یه روز این دختر بزرگ میشه و خوب و بد رو از هم تشخیص میده.

+ اگه یه روز به جنس زن برخوردید، جوانمردی خودتون رو به رخ بکشید نه گرگ بودنتون رو.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها