من شروع میکنم به نامه نوشتن. نمیدونم چی پیش میاد و چی پیش نمیاد. لااقل حرف هام رو بهش میزنم. خواسته ام براورده نشه، تون یه تغییری میکنه. حرف هایی رو میخونه که تا حالا نخونده. به چیزهایی میرسه که تا حالا نرسیده. شاید برای من همون آش و همون کاسه باشه، اما امید دارم برای اون افق جدیدی روشن بشه.
میدونی یکی از غم انگیزترین چیزهای دنیا چیه؟ اینه که آدم از یکی خوشش بیاد، ولی اون خوشش نیاد و اصلا به اینی که خوشش اومده، فکر هم نکنه. بعد اینی که خوشش اومده، روزی رو به شب نرسونه مگر اینکه به اونی که خوشش نیومده فکر کرده. منتظرش بوده. منتظر تلفنش. منتظر تصمیمش و منتظر خواستنش. سکانس غم انگیزش هم اینه که این فرد میدونه هیچ وقت این انتظار به وصال ختم نمیشه، ولی ته دلش، میخوادش و یه ذره امید، هر چند پوچ، داره. تو این جور مواقع من انتظار دارم خدا یه معجزه کنه و اینا رو به هم برسونه و خوشبخت هم بشن. الهی آمین.
خب مثل اینکه اصلا اون دختر تهرانی نبوده و حوالی همون سیرجان بوده. دختر و پسر مصاحبه دادند و از امثال من عذرخواهی کردند که خاطرمون مکدر شده. واقعا هم مکدر شده بود. حالم گرفته شد و درس خوندن پر. حالا معادله و اصل قضیه همونه. این جنایتی بود که یک پدر آینده مملکت انجام داد و یک حماقتی از طرف دختری که مادر آینده است. پدر و مادر! میدونی یعنی چی؟ یعنی یه کارخونه انسان سازی. کم هم نیستن امثال اینها. من یه قدم برمیدارم، با یکی حرف میزنم، آسه میرم آسه میام و هی مواظبم که من قراره در آینده مادر بشم. سعی میکنم یه رزومه خوب و پر و پیمونی را برای بچه هام، نوه هام، نتیجه هام به جا بذارم. این نسل جدیدای جفنگی چی با خودشون فکر میکنن؟
نتونستم باهاش همدل بشم. برای همین هم باهاش رودربایستی دارم و نمیتونم باهاش یک رنگ باشم و بهش محبت کنم. از کی این زاویه بینمون پیدا شد رو نمیدونم. الان میگم اون مقصره، به این دلیل و اون دلیل و اون یکی دلیل. شاید هم انعطاف ناپذیری من هم باشه. همیشه با یه آدمی مثل خودم دوست میشم و میتونم باهاش بسازم. ولی خب اینکه آدم با همه بسازه نقطه قوته، شاید هم نقطه ضعف. ولی امشب که مرزبندی ها مشخص شد، خوب بود. اگر چه جلو بقیه جالب نبود، اما راحتم. کاش از روز اول مستقل میشدیم و جو ما گلیم و ما بلبلیم ما رو نمیگرفت.
احساس میکنم ازش خوشم نمیاد»، اولین جملهای بود که نوشتم. حس بدی داشتم. قیافهام آویزون بود. خدایا! نکنه وقتی دعا میکنم تا بیاد اون بالا، کسی دستکاریش میکنه و داره یه برعکسش مستجاب میشه؟! الان هم حس خوبی برای دیدارهای بعدی و گپ و گفتهای بعدی ندارم.
احساس میکنم شخصیت داستان گردنبند» هستم که ناچارم به یه انتخابی دست بزنم که تو دلم نیست و بعدش هی احساس شکست پشت احساس شکست. اگر چه فعلا نباید زود قضاوت کنم اما خب. برای یکی مثه من که کلی کمالگرام و خودم رو با آدمهای بزرگ و بزرگوار مقایسه میکنم، زندگی با یه آدم خیلی معمولی و خیلی ساده، سخته. درسته دنبال پول و پله نیستم، ولی دنبال آرزوهای بزرگم و دوست دارم به همه اونها برسم. خدایا چیزایی که میخوام خیلی سخته؟ خیلی نامعقوله؟ خیلی نشدنیه؟ گمون نمیکنم هااا!
از قدیم گفتن فامیل گوشت آدمو میخوره، استخونش رو دور نمیریزه». هر چی باشه بد فامیل از خوب غریبه بهتره. تصمیمش برام آسون نیست و همه آرزوهام به باد میره، ولی خب چارهای ندارم که به فامیل راضی بشم. این آخرین نفری بود که بهش اجازه دادم برای امر خیر اقدام کنه. از این به بعد فامیل بودن اولین و آخرین معیارم خواهد بود. بقیهش به عهده خانواده. به هر کی دادن، دادن؛ به هر کی هم ندادن، ندادن.
شاید بهتر باشه داشتن یه همسفر و همراه هم عقیدهی خودم، فقط یه آرزو باقی بمونه. شاید تنها بودن و غریب بودن، همچین هم بد نباشه. بد میگذره ولی شاید خیری توش باشه. ان مع العسر یسرا.
و حرفهایی که بین خودم و خداست.
اعتراف میکنم هنوز هم بهش فکر میکنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیتهای مشابه، دارم به او بد و بیراه میگویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او میخواسته است؟
به عاقل بودن خودم شک میکنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمیشناسد! خانوادهام را نمیشناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشتهایم و متوجه شدم اعتقاداتش بهم میخورد. یک سری معیارهای دیگرم را هم دارد.
تو کانالم هست و مطالبم را میخواند. روزی نبوده بهش فکر نکنم. آنلاین بودنش را چک نکنم. از یاد خودم میبرمش، اما لعنتی فراموشم نمیشود. آنقدر گستاخ نیستم که برای بار دوم بهش پیشنهاد بدهم. اهل دوست شدن و اینها هم نیستم.
گاهی به خودم میگویم دارم دوست داشتنش را به خودم تلقین میکنم. چون بهش فکر میکنم فکر میکنم دوستش دارم و همان کسی است که لنگهی من است. اما آنقدر خودم را میشناسم که بتوانم تشخیص بدهم کی به دردم میخورد و کی نمیخورد. چرا ما دخترها نباید به فرد مورد علاقهمان برسیم؟
فقط میگویم خدایا! همه جوره مواظب خودم هستم و از این به بعد بیشتر هم مراقبم. خودت کمک کن. اگر به صلاح است، دست بجنبان. اگر به صلاح نیست، پس ذهنم را شیفت دلیت کن. الهی و ربی من لی غیرک.
اعتراف میکنم هنوز هم بهش فکر میکنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیتهای مشابه، دارم به او بد و بیراه میگویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او میخواسته است؟
به عاقل بودن خودم شک میکنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمیشناسد! خانوادهام را نمیشناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشتهایم و متوجه شدم اعتقاداتش بهم میخورد. یک سری معیارهای دیگرم را هم دارد.
تو کانالم هست و مطالبم را میخواند. روزی نبوده بهش فکر نکنم. آنلاین بودنش را چک نکنم. از یاد خودم میبرمش، اما لعنتی فراموشم نمیشود. آنقدر گستاخ نیستم که برای بار دوم بهش پیشنهاد بدهم. اهل دوست شدن و اینها هم نیستم.
گاهی به خودم میگویم دارم دوست داشتنش را به خودم تلقین میکنم. چون بهش فکر میکنم فکر میکنم دوستش دارم و همان کسی است که لنگهی من است. اما آنقدر خودم را میشناسم که بتوانم تشخیص بدهم کی به دردم میخورد و کی نمیخورد. چرا ما دخترها نباید به فرد مورد علاقهمان برسیم؟
فقط میگویم خدایا! همه جوره مواظب خودم هستم و از این به بعد بیشتر هم مراقبم. خودت کمک کن. اگر به صلاح است، دست بجنبان. اگر به صلاح نیست، پس ذهنم را شیفت دلیت کن. الهی و ربی من لی غیرک.
درباره این سایت